توی تصوراتم،

همیشه یه نیمه شب رو تصور کردم ،

که ساعت از ۱۲ گذشته.

نشستی و من

با دوتا فنجون #شکلاتِ_داغ

میام کنارت.

همونجور که موهای بلندمو دست میکشی 

دستات رو باز میکنی تا منو به خودت نزدیک تر کنی،

لبخند میزنی منو به خودت میچسبونی.

دراز میکشم

سرمو میزارم روی پات و با چشمهای بسته،

از سالهایی میگم که چقدر بهمون سخت گذشت

وتو

از سالهایی میگی که چقدر قراره خوشبخت بشیم.

:)


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Hector دانشکده الکترونیک اقتصاد sexyperucken فانوس خیال کسب و کارها قرانی ها تا سن پطرزبورگ Chris خدمات مشاوره مهندسی- اموزش و انجام پروژه فلوئنت فرترن متلب kalapors